مدح و ولادت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه
دلم افتاده در راهی که هجران است تاوانش نه دارم پای در راهش نه دستی بر گریبانش همان که طلعتش امشب نمایان گشت بر عالم همان که شد زمین آباد از بوی بهارانش همان که چشمه میجوشد به اذن برق چشمانش همان که موج میآید به رقص از حکم طوفانش همان که آخرین مرد زمان است و ملک روزی به بالا میبرد از سفرۀ پر فیض احسانش غلام حلقه در گوشم به درگاه همان شاهی که بهجتها چو موری خواندهاند او را سلیمانش سلیمان میبرد حسرت مگر روزی رسد یک دم در آن چادر که جا دارد شود با فخر دربانش تفاخر میکنم بر آسمان با این غلامی چون سلاطین رشک میورزند بر جاه غلامانش فضای روز روشن میشود از روی رخشانش به زلف تیرهاش شب میشود هر شام حیرانش ز حُسن جلوهاش این بس که مه مانده است حیرانش چه گویم از کمالاتش که خورشید است سوزانش سمن؛ سوسن؛ شقایق؛ یاس؛ نرگس؛ نسترن؛ هر گل گرفت از باد عطر و باد از طرف گلستانش نمیدانم که عنبر یا که مشک و یا گلاب است این ولی دانم همه ذرّات گـردیـدند خواهانش غریب و سائلانه پر گرفتم تا سر کویش خرید و مهربانانه نشاندم بر سر خوانش نمکگیر عطایش گشتم و غافل که یک عمری شکستم حرمت هم نان او را هم نمکدانش رسیدم تا به جایی که به پاس مهر او باید هزاران جان ناقابل کنم یکجا به قربانش گرفتم در کف خود دل که میگوید تپشهایش خداوندا رسان بر من هزاران تیر مژگانش فقط تنها همین که سایه دارد بر سر دنیا اگر عالم فـدا گـردد نشاید کرد جـبرانش چنان خـورشید میتـابد به ذرّه ذرۀ عـالم وَ میگردد به گِردش آسمان با کل کیهانش اگر با جوهر دریـا نـویسم از مـقـامـاتش نه تفسیرش توان کردن نشاید بود امکانش هزاران دفتر و دیوان نوشتند از ازل شاید بگویند این همه شاعر یکی از جمع عنوانش نمیدانم چه خواهد کرد با دل جلوۀ رویش کسی که کرده مجنون عالمی را روی پنهانش هزاران نسخه دارد زخم دل اما یقین دارم به غیر از او ندارد کس توان از بهر درمانش نشسته کـنجی و دست دعا دارد برای ما جهان هم این دعا دارد رسد این هجر پایانش الا ای مـنـتـقم ای وارث تـیـغ دو دم، آقا قسم بر اضطرار زینب و حال پریشانش بیا و انـتـقـام سـیـنـۀ مـجـروح را بسـتان که تا جان در بدن داریم ما، هستیم گریانش بیا تـفـسیر کن آیـات قـرآنی که از نـیـزه به گوش آمد ولی خواندند دونان نامسلمانش |